پیامبری که درچاه اصحاب رس افتاد
نبيّ خدا(علي نبينا و آله و عليه السلام) دست بسته در چاهي در ميانه ي چشمه ي پرآب گرفتار آمده بود. او را قومش به چنين روزگاري دچار کرده بودند. چاه، آنقدر تنگ و باريک بود که نمي توانست دست و پايي بجنباند. خود مردم دوازده روستا آن تابوت سنگي را ساخته بودند و سرش را پوشانده بودند. حالا درون تيره و تاريک چاه از برخورد مداوم جريان چشمه، آنچنان سرد و مرطوب شده بود که گويي او را زنده زنده در قبر گذاشته بودند.(1) تمام اين جريانات از خشک شدن «شاه درخت» شروع شده بود.
همان زمان که نبيّ خدا(ع) در سکوت شب، قدم زنان به درخت صنوبر نزديک شد. دل گرفته و مغموم به اثرات باقي مانده از جشن پرشور نگريست: ريسمان ها و جواهرات آويزان از درخت، چارپايان سوخته، جام هاي خالي شراب. آخر مگر خداي يگانه ي يکتا را در خاطر نداشتند؟ پيامبر غمگين، دست به آسمان بالا آورد و رو به خداوند توانا درخواست کرد: «خدايا تو مي داني که اين بندگان تو، به غير از تکذيب، کارى نکرده اند و به تو کافرند و هر روز صبح، به پرستش درخت مشغول مي شوند؛ در حالي که ضرر و منفعتى از آن درخت به آنان نمي رسد. بارالها! قدرت و سلطنت خود را به آنان نشان بده و درخت آنها را خشک کن!»(2) همين شد که دعوا ميان دوازده روستا بالا گرفت. همه مي دانستند که او، نواده ي يعقوب نبي(ع) است؛ همان اندرزگويي که شب و روز از فريب شيطان به آنان مي گفت و از پرستش ابليس دورشان مي کرد.
پس سوختن درخت کار او بود. سران قبايل دو دسته شدند: عدّه اي مي گفتند، حتماً پيامبر خداست که توانسته شاه درخت را بخشکاند. پس بايد به او ايمان بياوريم و عدّه ي ديگري گفتند: به خدايمان توهين کرده، پس خداي او را ناديده مي گيريم! و همين شد که سران قبايل متّحد شدند که او را به قتل برسانند.(3) پيامبر خدا(ع)، بدن کوفته و کبودش را در چاه تکاني داد. درد در سرتاسر بدنش پيچيد و ناله اش به آسمان رفت. حتم داشت مردم نامرد شهر صداي ناله هاي او را مي شنيدند. بيش از آن اميد داشت که خداوندش دادش را از اين نامردان بستاند. ناله ي حزن انگيزش تا صبح در شهر مي پيچيد: «اى خداى من! تو مى بينى تنگى مکان مرا و سختى رنجي که مي برم. پس به من، بر ضعف بدن و بيچارگي من رحم کن و هر چه زودتر جانم را بستان! بارالها در اجابت دعايم تأخير مکن!»(4) گناه بزرگ اصحاب رسّ در روايات آمده است که اصحاب رسّ، قومي بودند که در مشرق زمين مي زيستند و شيطان آنها را فريفته بود و بدين ترتيب درخت صنوبري را مي پرستيدند و برايش قرباني مي کردند. اين قوم، 12 قبيله بودند که در 12 روستا سکنا گزيده بودند و هر ماه در يکي از روستاها، جشني براي درخت برگزار مي کردند.(5) نام اصحاب رسّ به اين خاطر به «رسّ= دفن کردن» مشهور شد که آنها پيامبر مظلوم قومشان را در ميان چاهي در ميانه ي چشمه دفن کردند تا زنده زنده از دنيا برود و در عين حال اميد داشتند که درخت سوخته و بي برگ و برشان، به خاطر اين قرباني بزرگ، آنها را ببخشد و به آنها رحم کند!(6) وقتي کار آنها به کشتن حجّت خداوند کشيد، خداوند خطاب به امين درگاهش جبرئيل(عليه السلام) فرمود: «اى جبرئيل! فراواني حلم من، اين بندگان کافر نعمت را مغرور کرد و گمان کردند که از خشم من در امانند. سالهاست که به عبادت غير من مشغولند و پيغمبر مرا کشتند و گمان مي کنند مي توانند خشم من را تاب بياورند. يا در گمان خويش دارند که از يد قدرت من بيرون رفته اند؛ در حالي که من از کسى که نافرمانى من را مي کند و از عذاب من ترسي به خود راه نمي دهد، انتقام مي گيرم. به عزّت و جلال خودم سوگند که اينها را عبرت جهانيان مي گردانم.»(7) بدين ترتيب، در صبح روز عيد، خداوند از زمين و آسمان بر آنها آتش باريد و آنچنان سوختند که کُنده در آتش مي سوزد.منابع: 1 تا 7. بر اساس روايتي بلند و پر جزئيات از امام رضا (عليه السلام)؛ ابن بابويه، محمد بن على، «عيون أخبار الرضا عليه السلام»، ج1، ص: 147- 151